شکوفه عشق: در خط ایثار

در خط ایثار

آمبولانس آژیر كشان در گرد و غبار جاده خاكی به روستا وارد شد. عده‌ای از جمعیت منتظر، مغموم و برخی خرسند بودند. مغموم از وداع و خرسند از انجام وظیفه. آمبولانس كه ایستاد قبل از همه زن در حالی كه دختر خردسالش را در آغوش می‌فشرد به سوی آن دوید. راننده نگاهی به او كرد وسر را به زیر انداخت و در دل به او افتخار كرد. بچه‌ها دور و بر آمبولانس را گرفته و از چراغ گردان آن به وجد آمده بودند.

پدر پیاده شد، شش پسر و تنها دخترش را بوسید؛ پسر بزرگش در جمع آن‌ها نبود. گفتند به لحاظ مشغله كاری موفق به حضور نشده است. پدرانه گفت: مهم نیست. كار واجب‌تر است. پانزده روز كه خداحافظی نمی‌خواهد، برگردم مرا خواهد دید. زن اصلا مایل نبود جلوی چشم فرزندانش اشك بریزد و نریخت، خود را آماده مسئولیتی عظیم نمود و مرد از موفقیت او در این مسئولیت مطمئن بود. خداحافظی طولی نكشید.

مرد در حالی كه نوار كاست را در پخش خودرو جای می‌داد و روستا را ترك می‌گفت با نوار همنوا شد:

با نوای كاروان                بار بندید همرهان
این غافله عزم كرب و بلا دارد            این قافله عزم كرب و بلا دارد

هنوز كاملا از شهر خارج نشده بود كه خودرو تبلیغات سپاه را در آینه آمبولانس دید و توقف نمود، به او گفتند: این رزمنده را تا باختران برسانید. ضمنا ماموریت شما نیز سه ماهه می‌باشد. از وجود این همسفر به خاطر نجات از تنهائی خوشحال بود و از آن جائی كه او را همسن پسر بزرگش می‌یافت شادی و شعف او مضاعف شد.

صدای چرخ آمبولانس بر آسفالت به همراه موتور ماشین آزار دهنده‌تر می‌نمود. سكوت بین آنان پس از احوال‌پرسی اولیه طولانی‌تر شده بود.
- شما تا به حال جبهه رفته‌اید؟
با نگاهی سرشار از محبت به جوان، همچنان كه سر را به دو طرف تكان می‌داد گفت: خیر ولی پارسال به همراه سایر اعضای شورای روستا یك بازدید چند روزه به دعوت جهاد سازندگی از اهواز، ‏آبادان، شلمچه، خونین شهر، و هویزه داشتیم و مقداری از خاك هویزه را به عنوان تبرك آوردم. راستی سوسنگرد و بستان هم رفتیم.
- مدت ماموریت شما چقدر است؟
او همچنانكه آمبولانس را از خط سبقت به مسیر اصلی هدایت می‌كرد با لبخندی ملیح گفت: پانزده روزه بود ولی همزمان با آمدن شما 3 ماهه شد. البته قبلا هم احتمال افزایش دادند از ۳۰ نفر ما ۲۳ نفر با این افزایش زمان مشكل داشتند و تنها ۷ راننده آمبولانس اعزام شدیم. از اول نگفتند ۳ ماه است تا ما حداقل درست و حسابی خداحافظی كنیم.
- ان شاءالله برمی‌گردیم.
- ان شاءالله. من مطمئنم تا خدا نخواهد برگی از درخت جدا نمی‌شود. من خودم بارها با مرگ روبرو شده‌ام ولی چون خدا نخواسته زنده مانده‌ام. در همان بازدید از جبهه آن قدر خمپاره زدند كه هر كدام می‌توانست به زندگی ما خاتمه دهد. ببینم تا كنون در رختخوابت مار پیدا شده است، یا از كوه به پائین پرت شده‌ای كه معجزه وار نجات یابی؟ من علاوه بر این‌ها از چوب بست بنائی سر خورده و سرازیر شده‌ام. با ماشین چپ كرده‌ام. بین تریلر و تراكتور آن مانده‌ام. در زلزله بوده‌ام. این‌ها همه و همه خواست خدا بود تا زنده بمانم و زبان حال همیشگی من این بوده كه رحم كن ای پروردگار رحمت خود را بر ما ببار.

گر نگهدار من آن است كه من می‌دانم          شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد

صدای بوق و چراغ ممتد خودروئی كه از روبرو در حال سبقت از اتوبوسی به آن‌ها نزدیك می‌شد او را مجبور كرد تا ماشین را به شانه خاكی سمت راست هدایت كند و سریعا به آسفالت برگردد. رنگ از چهره هر دو پرید و او ادامه داد: همین مورد هم یكی دیگر. این جا می‌توانست پایان خط باشد و مانند همیشه خدا به من رحم كرد، به خواست خدا ادامه می‌دهیم.

مجدداً سكوت بین آنان حكمفرما شد و هر كدام در سكوت به چیزی می‌اندیشید. او خود را در حال بنائی و كشاورزی می‌دید. یادآوری گرمای تنور نانوائی در این سرمای بهمن ماه برایش لذتبخش می‌نمود. با یادآوری كلاس‌های نهضت سوادآموزی لبخندی بر لبانش نقش بست و از این كه حالا تقریبا می‌تواند بخواند و بنویسید احساس رضایت می‌نمود. به یاد ‌آورد كه چگونه در چهل سالگی با صرف تقریباً دو سوم درآمدش به تمرین رانندگی پرداخت و گواهینامه گرفت تا با وانت خود كمك‌های زیادتری را به روستائیان بنماید و همین نیز باعث اصرار آنان بر حضور او در شورای اسلامی روستا گردید.
دستی به شانه اش خورد. كجائی اخوی؟ اصلا به فكر جاده و تابلوها هم هستی؟
خندید و درهمان حال گفت: در شورای روستای نجم‌آباد در حال بررسی مشكلات مردم!
- خدا قبول كند ولی الآن باید به جبهه و صدام اندیشید.
- چرا به جهاد با نفس نیندیشیم كه جهاد اكبر است.
و همچنان كه در جلوی قهوه‌خانه‌ای نگه می‌داشت ادامه داد:
- وقت نماز است، بهتر است به آن فكر كنیم.
و از خودرو پیاده شد و در آن هوای سرد شروع به بالا زدن آستین‌ها نمود.

سلام امام زمان (عج) را كه تمام كرد، برگشت چشمش به چشم همكاری از سپاه افتاد كه به سمت او می‌آمد. هر دو خوشحال یكدیگر را در آغوش گرفتند.
- كجا حاجی؟
- جبهه انشاءالله. بالاخره رضایت مسئولین را گرفتم تا مدتی را ادای دین كنم.
- شما كه چند فرزند در جبهه داری.اگر خیلی احساس نیاز می‌كردی بازهم می‌فرستادی.
- خدا همه را حفظ كند. آن‌ها رفته‌اند و می‌روند. ولی رفتن آن‌ها از من سلب تكلیف نمی‌كند. این راه، راه عشق است و من نمی‌توانم از رفتن خودداری كنم.
- واحد اطلاعات را به كه می‌سپاری؟ آن‌ها برای رفتن به روستاها به خاطر تحقیق و كارهای دیگر نیاز به راننده دارند.
- بالاخره آن‌ها هم باید مدتی مشكلات را تحمل كنند، سه ماهه است تا چشم برهم بگذاریم تمام می‌شود، اگر زنده برگشتیم در خدمتیم. همسفر او نیز به آن‌ها ملحق شد و او معطل كردن همكار و تاخیر در نمازش را مصلحت ندید. او را در آغوش گرفت و گفت: ما را حلال كن. پس از نماز از ماهم غافل نشو. التماس دعا. و سریع او را ترك گفت و به قصد پوشیدن چكمه‌ها بیرون رفت. چند دقیقه بعد آن دو در خودرو بودند و ریزش برف زمستانی آن‌ها را مجبور به روشن كردن بخاری ماشین نمود، جاده لغزنده بود و مسیر در سكوت و به آرامی پیموده می‌شد.

فهرست مطالب

  • بازگشت به بالا
DNN