در حال و هوای شهادت
برادران نهار، نهار برادر، لطفا بیائید نهارتان را بگیرید. كاغذ و قلم را كنار گذاشت. قابلمه را كه قبلا در دسترس قرار داده بود برداشت وبه تویوتای حامل غذا نزدیك شد. جوانی راه را بر او بست و در حالی كه قابلمه را میگرفت گفت: شما جای پدر ما هستید شما بروید نامه را بنویسید من امروز غذا را میگیرم. او نیز در حالی كه ظرف را به طرف خود میكشید پاسخ داد: نه پسرم، من در این جا كارم كمتر است. نامه نوشتن من وقت زیادی میگیرد. بعداً مینویسم.
غذا را كه گرفت سفره را پهن كرد و همرزمان جوان را كه در حال بازی فوتبال در پایگاه شهید بهشتی بودند چنین دعوت كرد: رزمندگان اسلام با ذكر صلوات بفرمائید نهار؛ بفرمایید برادر، بفرما؛ و خود همچنان كه شروع به كشیدن غذا در بشقابها مینمود شروع به صلوات فرستادن كرد. جوانهای رزمنده نیز توپ پلاستیكی رابه گوشه زمین شوت كردند و یكی یكی در كنار سفره پهن شده نشستند.
-آقای علی حسینی شما در حكم پدر ما هستید. لطفا اجازه بدهید ما سفره پهن كنیم و ظرفها را بشوئیم.
و او قاشق غذا را جلوی دهان نگه داشت و گفت: شما جوانید و فعال، گرچه ما هنوز هم چندان پیر نیستیم ولی بالاخره توان و سواد فعلی شما را نداریم. ما در این جا همین خدمت را میتوانیم انجام دهیم و بیشتر اجازه ندادهاند. ضمنا بنده درخانه هم كمك میكنم و ظرف میشویم، آقایان من سابقه دارم. وهمه از شنیدن این جمله به خنده افتادند. بسمالله مجددی گفت و لقمه را در دهان گذاشت.
هنوز غذایش تمام نشده بود كه محمد جواد (فرمانده واحد بهداری) از دور پیدا شد و او از خیر بقیه غذا گذشت و موقع را مغتنم شمرد. به استقبالش رفت و در حالی كه دستانش را به دست گرفته بود او را به پشت آمبولانس خود كشانیده گفت: این چه وضعش است؟! نزدیك یك هفته است آمدهایم ولی بیكاریم! یك كار درست و حسابی بدهید انجام دهیم. دیگران هم نمیگذارند ما اینجا نیامدهایم وقت گذرانی كنیم!
محمد جواد در حالیكه دور و بر خود را مینگریست تا مبادا كس دیگری بشنود گفت:
- اخوی كار همین است كه هست. شما وظیفه دارید هركاری واگذار شد انجام دهید، دیگر حرفی نباشد! بمانید تا اگر مجروح یا شهیدی بود منتقل شود.
ولی او به اصرار خویش ادامه داد وگفت: من مایلم كار بیشتری انجام دهم، من اینجا هستم و هروقت راننده آمبولانس بخواهند میروم ولی این كم است.
و این بار محمد جواد همچنان كه دستان او را گرفته بود و اورا به سمت دیگران میكشاند گفت:
- بسیارخوب، صحبت میكنم تا انبار مهمات اینجا را نیز به شما بسپارند آن وقت مهمات را هم خواهید رسانید.
- خیلی ممنون خدا خیرت بدهد.
همچنان كه لبخند رضایت بر لب داشتند برسرسفره نشستند و او بشقابی از عدس پلو را جلوی فرمانده واحد بهداری گذاشت.
به سمت قلم وكاغذ رها شده رفت و چنین نگاشت:
لختی متوقف شد، احساس كرد این چند سطر غلطهایی دارد، به ذهنش رسید برای بازنویسی از همرزمان كمك بخواهد ولی قانع نشد چون مشكل خاصی احساس نكرد، فرزندانش در حال تحصیل بودند و بدون زحمت میتوانستند نامه را بخوانند. مقداری دیگر فكر كرد و نامه را این طور به پایان رسانید:
فهرست مطالب