اسوهی خدمت و طاعت
هوا گرمتر از همیشه بود و انگار خورشید بر زمین آتش میریخت. با دستمال كوچكش عرقهای پیشانی خود را پاك كرد و آب دهان را قورت داد تا مقداری از عطش خود را تسكین دهد ولی نشد. به یكباره آرزو كرد كاش امكان تحصیل برایش فراهم بود و او اكنون میتوانست زندگی راحتتری داشته باشد ولی خوب میدانست كه فرزندی كه در ۹ سالگی به دنبال جنازه پدر باشد باید به جای تحصیل به خاطر گذراندن زندگی در پی گوسفندان باشد و این چوپانی ۲۰ سال ادامه یافت.
شیشههای دربهای وانت را به خاطر خراب بودن بالابر با دو دست پایین داد تا بلكه بتواند امكان رفت و آمد هوا را بیشتر فراهم سازد ولی ترجیح داد تا زیر سایه درخت بنشیند و چنین كرد. در زیر سایه كه نشست انگار هوا سردتر شد و او تفاوت سختی چوپانی در هوای گرم را با بنائی و كشاورزی به یاد آورد و راضی تر به نظر رسید ولی وقتی به هرم تنور نانوائی اندیشید انگار گرمای هوا كشندهتر شد. حالا نیز گر چه اكثرا وانتش خراب است و او مجبور به هل دادن و ور رفتن میشود ولی باز یك جوری راضیتر به نظر میرسید. در این ماه رمضان سعی میكرد راهی بیشتر از حد ترخص نرود ولی به خاطر كمی مسیر روستا تا شهر روزانه یك تا دوبار به شهر میرفت. به یكباره نگران شد؛ پیرزن حسابی دیر كرده بود با خود گفت نكند اتفاق خاصی افتاده باشد سراسیمه بلند شد و چند قدمی را با دلهره رفت و برگشت. متحیر ماند چه بكند! سریع به سمت در خانه پیرزن كه باز بود به راه افتاد ولی در آستانه در متوقف ماند. نگاه به داخل خانه را صلاح ندید و از طرفی غیر از پیرزن فرد دیگری هم نبود و او بالاخره باید مطمئن میشد.
پیرزن را در حالی كه گالن ۲۰ لیتری حلبی در دست داشت و از خانه بیرون میآمد دید نفس عمیقی كشید، خدا را شكر گفت. پیرزن همچنان پدر و مادر محمدحسین را دعا میكرد و برایشان آمرزش میطلبید. گالن را به دست او داد و گفت: كمی نفت داشت كه در والور ریختم، طول كشید. خدا خیرت بدهد برای فردا نفت نداشتم ما راضی به زحمت شما نیستیم، وقت شما گرفته میشود و مسیرت دور میشود. و او همچنان كه سعی میكرد جای خوبی برای گالن در عقب وانت دست و پا كند كه نیفتد گفت: مادر جان این حرفها را نزنید. من میخواهم این مسیر را تا شهر بروم وبرگردم، خوب برای شما هم یك گالن نفت میگیرم و میآورم، شما هر كاری داشتید به من بگوئید. این را گفت و سریع به سمت ماشینش رفت تا احساس شرمندگی در پیرزن برانگیخته نشود آخر او بیشتر دوست داشت ناشناخته به افراد از كار افتاده و بی سرپرست كمك نماید و بارها نیمی از هیزمی که برای منزلش میآورد را برای آنها كنار میگذاشت و نیمه شب از دیوار نسبتاً كوتاه منزل آنان به درون حیاطشان میانداخت. خدا خدا میكرد كه ماشین روشن شود، استارت زد ماشینش روشن شد او به راه افتاد و در آئینه پیرزن را دید كه برای حفاظت او و چهار چرخش " انا انزلناه " میخواند و به طرف او فوت میكند.
هنوز كاملاً از روستا خارج نشده بود كه یكباره به خاطرش آمد پیرمرد همسایه باید امروز به دكتر مراجعه میكرد. از این كه به موقع این موضوع به یادش آمده بود خوشحال شد. ماشین را به سمت چپ هدایت كرد وتوقف نمود. مجبور بود تا جلوی منزل پیرمرد (كه بیش از 3 درتا حیاط وی فاصله نداشت) پیاده برود زیرا وانت در كوچه جا نمیشد، در حیاط پیرمرد را زد و منتظر ماند. چند لحظه بعد پیرزن در خانه را گشود و با دیدن او گفت: آقای علیحسینی فردا پسرم از شهر میآید و پدرش را به دكتر میبرد شما امروز خودتان را اذیت نكنید ولی او توجه نكرد. یا اللهی گفت و وارد شد. پیرمرد در سایه ایوان دراز كشیده و یك شیشه شربت سینه بالای سرش با قاشقی كه نشانههائی از آن دارو داشت گذاشته شده بود. سرفههای ممتد و خشكش حكایت از كهنگی بیماری میكرد. بلافاصله كمكش كرد تا بلند شود. در خلال انجام كار نه تعارفات پیرزن را میشنید ونه دعاهای او به گوشش میرسید. پیرمرد را به خود تكیه داد و كمكش كرد كه راه بیفتد و آرام آرام از در خارج شدند. طولی نكشید كه پیرمرد در كنار او نشسته بود و او روستا را ترك میگفت.
در راه به خاطر این كه سكوت بین آنها حاكم نشود و در آن سكوت پیرمرد مریض احساس منت و درد نكند خود را مجبور میدید از زمین و زمان سخن گوید تا وی حتی فرصت فكر كردن هم پیدا نكند و محمد حسین را تنها یك همراه بداند و بس. این مسئله تا هنگامی ادامه داشت كه او از ماشینهای عبوری صحبت كرد و پیرمرد مریض فوراً گفت: خدا خیرت دهد، شما با ماشین شخصی به پسرم رانندگی یاد دادید و او توانست تصدیق (گواهینامه) بگیرد لذا بهتر دید سكوت اختیار كند تا نتیجه عكس نگرفته باشد.
خوشبختانه طولی نكشید كه به شهر نزدیك شدند و او همچنان در جیبش دنبال كاغذی میگشت كه سفارشات دیگران و خانوادهاش برای خرید و یا پرداخت بر آن نوشته شده بود. كاغذ مچاله شده را پیدا كرد وپیش روی قرار داد. در دل به خاطر توفیق خدمتگزاری خدای را شكر میگفت ولیكن از آن جائی كه به دلیل بیسوادی نمیتوانست كاغذ را بخواند ازخودش ناراضی بود. از جلوی تابلوی نهضت سواد آموزی كه رد شد نگاهش اندكی متوقف ماند كه به خاطر رانندگی آن را از تابلو گرفت و به همراه برد. خوشحال بود كه این بار پسرش سفارشات همسرش را یادداشت كرده بود تا مانند دفعات قبل فراموش نشود. تصمیم گرفت در هر مركز خرید از یك با سواد كمك بگیرد و فعلا مشكل خود را حل كند.تقریباً دو ساعت از اذان ظهر گذشته بود كه پس از مرور ذهنی و اطمینان از انجام تمامی سفارشات و خریدهای درخواستی به همراه پیرمرد مریض كه بعد از تزریق دارو حالش بهتر شده بود در راه بازگشت بود. از تأخیر نمازش دلخور بود ولی نمیتوانست خریدها و نوبت دكتر را به تأخیر بیندازد به خاطر این كه باید به افطار خانوادهها میرسید و عجله داشت.
پیرمرد را كه به خانه رساند سریع به منزل شتافت. خریدها را روی تخت چوبی ایوان گذاشت و همچنان كه همسرش را از مطبخ خانه صدا میزد آستینها را بالا زده وضو ساخت. از مدتی قبل كه مادر را از دست داده بود تصمیم گرفته بود تا دست کم یك سال نماز قضا برایش بخواند و اصلا مایل نبود این كار را متوقف و یا به تأخیر اندازد. وضو گرفت و به نماز ایستاد. نماز ظهر و عصر را خواند و هشت ركعت نماز قضای مادر را شروع كرد. لبهایش از عطش به هم چسبیده بود و تشنگی آزارش میداد. سلام ركعت آخر را كه گفت رواندازی را از روی تخت برداشت آن را داخل سطل لاستیكی مطبخ كه پر آب بود انداخت و در آب فرو برد. و سپس بیرون كشید و همچنان كه از آن آب میچكید و خطی از خیسی روی زمین خاكی حیاط درست میكرد آن را روی ایوان در حالی كه دراز كشیده بود بر روی خود كشید و خنكای رضایت الهی را از خنكای آب به خوبی در مییافت. همسرش كه از آن سوی خانه به این منظره مینگریست در دل به این همه زحمت و فداكاری آفرین گفت.
فهرست مطالب