ShahidAlihosseini.ir - درباره شهید

نمونه در كار


نمونه در كار

دو برادر خانمش كه سوار شدند از آئینه نگاهی به سه پسرش كه در عقب وانت نشسته بودند انداخت و آن‌ها را در حال صحبت دید. آئینه را بهتر تنظیم كرد و در حالی كه ماشین را روشن می‌كرد گفت: برویم كس دیگری نمی‌آید؟ و سپس بدون این كه منتظر جواب بماند به راه افتاد. چند روزی بیش‌تر نمی‌شد كه برادر خانمش از جبهه به مرخصی آمده بود و محمد حسین با ولع خاصی - كه انگار شنیدن خاطرات جبهه نیز وظیفه‌اش بود - خاطرات او را شنیده بود. او دیروز كه برادر خانمش را در مسجد دید به گونه‌ای كه دیگری نشنود به او یادآور شد كه بهتر است در پایان مرخصی هیزم مصرفی منزلش را كه رو به اتمام است تأمین كند.

محمد حسین در حال رانندگی بیابان را از نظر می‌گذراند و خود را در حال چرای گوسفندان می‌دید.
خداوندا شكرت. این جمله كه با آهی از سینه‌اش خارج شد همراهانش را مجبور كرد سوال كنند.
- چه شده آقا محمد حسین خدا را شكر می‌كنی؟
و او بدون این كه چشم را از راه ناهموار مسیر بردارد پاسخ داد: همیشه باید شكرگزار بود. خدا از بچگی بارها وبارها به من رحم كرده و مرا از مرگ نجات داده است. حالا هم قوت بازو دارم كه كار كنم و بتوانم خرج زن و بچه خود را در بیاورم و علاوه بر آن منت كسی را هم نكشم. پسرانم می‌توانند درس بخوانند و در آینده مفیدتر از پدرشان بشوند واین فایده آنان برای مردم به آن‌ها خدابیامرزی خواهد داد. به نظر شما این‌ها شكر ندارد؟ اصلا كی میتواند شكر او را بجا آورد؟ ببینید من سال‌ها در این بیابان‌ها به دنبال گوسفندان بوده‌ام و بعضی شب‌ها را نیز در بیابان‌ها گذرانده‌ام و پس از آن سختی‌ها الان راحت‌تر هستم و به فضل خدا با ماشین هیزم می‌آورم و نه با چهارپا و این‌ها عنایت اوست.

راستی دیروز به منزل پدر خانمت رفتم بنده خدا حال مساعدی نداشت از او سرزده‌ای؟
- نه، خدا وكیلی پریروز شهر بودم، دیروز هم نرسیدم امروز هم كه شما ما را به هیزم‌كنی می‌بری. و او در حالی كه می‌خندید گفت:
- كار برای خانواده عبادت است. صله رحم هم سفارش دین و پیغمبر ماست. عیادت بیمارهم كه از كارهای لازم است. این سه را ترك نكن و به بچه‌های خواهرتان هم بگوئید كه چنین باشند. و باز از آینه به آنان نگریست كه چگونه در حالی كه با هم صحبت می‌كردند و او از سخنان آنان چیزی نمی‌شنید می‌خندیدند و او با بالا بردن چشم‌ها بازهم خدا را در دل شكر گفت.

مقداری دیگر كه رفتند ماشین را متوقف و خاموش نمود. پسرانش زودتر از همه پائین پریدند. سریع كاپشن رنگ و رو رفته‌اش را از تنش بیرون آورد و همچنان كه آن را به داخل ماشین پرتاب می‌كرد در مقام یك فرمانده گفت:  محمدرضا، من و دائی نعمت هیزم جمع می‌كنیم؛ دائی اسدالله آن‌ها را دسته دسته می‌كند و شما و برادرانت آن‌ها را به ماشین ببر. ضمنا خدا خیرتان بدهد همه كارها را اساسی انجام بدهید. این سفارش پیامبر است این جا هم طوری نباشد كه همین چند قدم راه تا ده همه هیزم‌ها بریزد و زحمتتان هدر شود، حواستان باشد؛ و بدون آن كه منتظر پاسخ و یا عكس‌العمل خاصی بماند شروع به كندن هیزم‌ها كرد و برادر خانمش نیز مشغول شد.

چند لحظه‌ای بیشتر طول نكشید كه برادر خانمش احساس كرد عقب مانده است. برای پوشش دادن به عقب ماندگی خودش هم كه شده گفت: آقای محمدحسین شما از همه ما بزرگترید، چرا كار سنگین‌تر را به عهده گرفتید؟ بهتر است من و اخوی و یا فرزندان شما هیزم بكنیم و شما جمع آوری كنید! و او بدون این كه در كار وقفه‌ای بیندازد با قاطی كردن مقداری مزاح گفت: آقا نعمت‌الله به جای این كه می‌خواهی بایستی و صحبت كنی بهتر است هم كار كنی و هم حرف بزنی تا عقب نمانی... و با كمی مكث به این نتیجه رسید كه بهتر است از فرزندان خود هزینه كند تا به كسی بر نخورد لذا آهسته‌تر ادامه داد: آقا نعمت‌الله بهتر است شما هم به بچه‌ها كمك كنی آن‌ها عقب مانده‌اند! و كار را با جدیت بیشتری ادامه داد. چند لحظه بعد نعمت‌الله نیز به كمك برادرش رفت كه مسئولیت بسته‌بندی هیزم‌ها برای بار كردن را به عهده داشت و پس از گذشت اندك زمانی مجدداً نزد محمدحسین رفت و گفت: آقا محمدحسین به خودتان فشار نیاورید، ما جوانان كار را انجام می‌دهیم و او بدون توقف با همان لحن ملایم آمیخته با شوخی گفت: ما باید كارهای سخت‌تر را به عهده بگیریم تا كار بر جوان‌ها ناخوشایند نیاید و آن‌ها هم به تقلید ما مقاومت را تمرین كنند شما هم از من بشنوید و همیشه سخت‌ترین كارها را به عهده بگیرید؛ در ضمن، شما که عقب ترید! شما جوان‌ها این جا این گونه كار می‌كنید پس در جبهه چگونه كار می‌كنید مگر آن جا هم ما پیرمردها بیاییم و یک كاری بكنیم. همه با هم خندیدند و او هم كه موجب تشویق جوانان به كار بیشتر بود، آن‌ها را همراهی كرد. چند لحظه دیگر همچنان كه خورشید خود را آرام آرام به پشت كوه‌ها می‌كشاند محمدحسین عرق‌ریزان در كار كندن همیه بود و نعمت و اسدالله به همراه محمدرضا، علیرضا و حسن  (5 نفری) هنوز نتوانسته هیزم‌های كنده شده را جمع‌آوری و بر وانت سوار كنند.

فصل قبل: اسوه‌ی خدمت و طاعت --- فصل بعد: نگاه و ابتكار عالی

منبع: کتاب شکوفه عشق نوشته آقای علی‌رضا سلیمانی‌زاده



  • بازگشت به بالا
DNN